فیل به درد نخور(2)
فیلچه خوب دقت کرد. چشمش به یک موش کوچولو افتاد. با بغض گفت: من یک بچه فیل کوچولوی به درد نخورم.
موش با تعجب پرسید: تو به این بزرگی، کوچولویی؟ من که از همهی موشها بزرگترم، قدم حتی به مچ پای تو هم نمیرسد!
فیلچه با غصه نگاهش کرد و گفت: آره! اما ...
موشی ناراحت شد: چی گفتی؟ من یکی از به درد بخورترین و خوشبختترین موجودات دنیام.
فیلچه به او خیره شد: تو که خیلی کوچکی!
موش بادی به غبغبش انداخت: من هر جا که بخواهم، میتوانم بروم. جاهایی را دیدهام که هیچ کس ندیده. این ها از فایدهی کوچکی است.
فیلچه، چینی به پیشانی اش انداخت و زیرلب زمزمه کرد: فایدهی کوچکی!
موش لگدی به پای او زد و گفت: بسه دیگه! بلند شو تا باهم هم بازی کنیم.
- چه بازیای؟
- قایم موشک، دوست داری؟
فیلچه بلند شد و خندید: پس تو چشم بگذار تا من قایم بشوم.
موشی چشم گذاشت و فیلچه پشت درخت قایم شد. موشی زود او را پیدا کرد.
دفعهی بعد، فیلچه چشم گذاشت و موشی قایم شد. فیلچه هر چی گشت، پیدایش نکرد.
مادرش از راه رسید و گفت: بیا برویم. وقت رفتن است.
فیلچه در حالی که با دقت به دور و برش نگاه میکرد، داد زد: خداحافظ موشی. من باز هم میام که با هم بازی کنیم.
مادرش پرسید: با کی حرف میزنی؟
فیلچه جواب داد: با دوست جدیدم، موشی!
در این هنگام موشی فریاد زد: یادت باشه که تو خیلی از حیوانهای دنیا بزرگتری
فیلچه گفت: درسته، ممنونم.
مادرش خندید: بله عزیزم، تو چه کوچک باشی و چه بزرگ، یک فیل و بچهی عزیز منی.
برگرفته از: ماهنامه شاهد کودک
تنظیم برای تبیان: خرازی
***********************************
مطالب مرتبط